یک آدمهایی هستند که انگار همیشه هستند و همیشه هم قرار است باشند، ذهنم اصلا نمیتواند تصور نبودنشان را کند، گویی که معجون جاودانگی یافته و نوشیدهاند، برای همین مهم نیست که چند سالشان باشد، هر زمانی که به من بگویند دیگر نیستند، شکه میشوم.
تصویر ذهنی همیشگی ام از او پیرمردی است که وقتی من با خوش خیالی و روزنامه ای زیر بغل از چهارراه ولیعصر میدوم سمت مدرسه، او آرام آرام دارد دقیقا برعکس من در خیابان مصدق حرکت میکند و از روبرو میآید و او آنقدر با طمانینه و من آنقدر با عجله که مجال جرات سلام کردن به خود دادن هم نمیشود. موقع از پله بالا رفتن همیشه کسی باید کمکش میکرد اما اینها هیچگاه برای من زنگ تهدید جاودانگی نبود.
وقتی می گویند که نیست دیگر مهم نیست که اگر بود هم تا بیست سال دیگر هم حتی سلامش نمیکردم، مهم نیست که حتی نامه ها و بیانیه های خوش قلم طولانی اش (اشان) را نمیخواندم... حتی مهم این نگاه کارکردی احمقانه ام نیست که اول شصت سال از سن آدمها کم میکنم که ببینم زمان مصدق چند سالشان بوده و اون موقع چقدر «آدم حسابی» بودهاند...
مهم همین «بودن» است. و وقتی که میگویند نیست، انگار یک بخش زندگی ام گم شده است. یکی مثل پدر. پدر معصوم. کسی که همین که بود انگار هنوز معصومیتی بود.. خب یک جورهایی میشود گفت نهضت آزادی و جبههملی های متاخر برایم نماد معصومیتند. البته من برخلاف جلال دیگر اساسا دنبال سیاست نیستم که حالا بخواهم در آن دنبال معصوم بگردم... اما اینها خودِ معصومیت بودند. کسانی که هیچ گاه در اوج نبودهاند و نیستند و نخواهند بود. گیرم که روزی نخستوزیر و وزیر این مملکت بودهاند اما این برایشان هیچ وقت اوج نبود.کسانی که از سیاست «نفعی» نبردند و نخواهند برد حتی. حتی وقتی یک دورهای مد میشود در روزنامه ها و مجلات از آنها حرف زدن و نقد یا نقدیر کردن. هیچ کدام از این ها برایشان نفعی ندارد. اینها حتی مثل مصدق هم نبودند که هوچی گری بدانند! مظلوم تر از این حرفها بودند. سردسته ی این ناتوانی شاید بازرگان بود و چاقوی بیکارهاش. و همین اوست که نمیگذارد من حتی چند قدم کوچک به تاریخ انقدر معاصر نزدیک شوم و وقتی نزدیک میشوم آنقدر اذیت میشوم که دیگر استاد و خودی و غیرخودی و ... نمیشناسم و همه را میزنم و مقصر میشمارم در این معصومیت ساکت و «نیست» شده.
اما پیرمرد بود، گرچه از همین سنخ معصومان بود، اما او انگار نوع دیگری بود. گرچه اطلاعاتم از او در حد صفر است و نمیدانم چیست که او را برایم «از نوع دیگر» میکند. شاید نگاهش برایم اوج معصومیت بود. معصومیتی که هنوز دست از آهسته آهسته قدم برداشتن، برنداشته.. برنداشته بود؟؟ بود؟ همه ی فعل های این نوشته ماضی بود؟؟ بود؟؟؟ عکس های مراسمی که از دست دادمش را میبینم و با خود میگویم که از این سنخ «یک مشت پیر پاتال» ماندهاند... حالا دیگر انگار همه برایم رفتنی شدهاند.
......
شاید این جاودانگی باید میشکست که من در پی اطلاعات ویکی پدیایی این جملهی با صلابت و پر احساس مصدق وار را بخوانم که «نه پای سفر دارم و دل دوری از وطن، اما دادگاه صادر کننده رای و مسئولان آن را فاقد شرایط صلاحیت قانونی و اخلاقی می دانم.»
این کی بود فرزندم؟!!!
احمد صدر حاج سید جوادی
matlabeh khobi bod.
ترمودینامیک اسلامی