وقتی که برای کنکور ارشد ثبت نام کردم شاید اولین دلیلم همین تردیدم بود. میخواستم اگر بعدا پشیمان شدم، «فرصتی» را از خودم نگرفته باشم! همینطوری هم انتخاب رشته کردم و باز از آن رشتههایی که میدانستم شاید قبول شوم «فقط» شبانهها را زدم، با همین منطق که اگر جوابم به ادامه دادن، «نه» بود، خودم را از بازگشت دوباره برای دو سال محروم نکرده باشم! در حد رفع محافظهکاری هم برایش درس خواندم. کمتر از یک هفته.. که دلم خوش باشد هفده هزار تومان ثبت نام ارشد را هدر نمیدهم!!!
و حالا که چیزکی پولکی در دانشگاه تهرانکی قبول شده ام هم باز با همان منطق، دلم بیشتر به ادامه دادنِ احمقانه است تا زندگی کردن برای «خودم»! و شاید دلیل دیگر این نظرِ دلم ترس شدیدی باشد که از «دانشجو نبودن» دارم . بعنی ته هر چی محافظهکاری است را دراورده ام این چند سال... جدیدا متوجه شدهام که چقدر در هر کوچکترین قدمم محتاط و محافظهکارم. یعنی دقیقا همان چیزی که همیشه بدم میآمد باشم و به آن شناخته شوم. یک ترسوی محافظهکار ِ بدبخت ِ بعضا تنبل! و جالب اینجاست که آدم واقعا تجربه میکند که این چیزها چقدر آدم را پذیرای استبداد میکند. یعنی موقعی که مادرم گفت «باید بری» به این استدلال که «برو ولی جدی نگیر، یکی در میون برو سر کلاس و ... مثل کارشناسی!»، خیلی راحتتر با موضوع کنار میآمدم که «مجبورم». خب این مدل استبدد برای ما تنبلهای محافظهکار خیلی خوب است. چون که مسئولیت تنبلی فکری و ذهنی و عینی خروج از مسیر مقدر پیشبینی شده برای همه ی «موفق» ها، (آن هم فقط برای 6-7 ماه) را از آدم میگیرد.
الان که با جملهی «خودت میدونی» مواجه شدهام، انگار که همه ی بار مسئولیت عملی که از دوشم برداشته بود را کوباندهاند روی شانههایم دوباره. و هر لحظه باز فکر میکنم که چه کاری درست است! خصوصا بعد از دیدن واحد اجباری نظریه با استاد گرامیای که دقیقا ترم پیش به خاطر غیر قاقل تحمل بودن کلاس انتخاباتی اش به مدد برگهی غیرحضوری از آن گریختم!!! :|
مسئله فقط یک انتخاب ساده نیست، مسئله ناتوانی در مواجهه با شرایط جدید «غیرِ محصل» بودن است، با این که در تمام این سالها هیچوقت واقعا جز روزهای نزدیک به امتحان «درس» نخواندهام، اما انگار دانشجو نبودن خودش باری است. شرایط جدیدی که اگر «ناتوان» از رسیدن به شرایط معمول نباشی باید برای به وجود آوردنش بیشتر جواب پس بدهی. انگار که اصل بر تا ابد دانشجوی هر دانشگاه داغونی بودن است. و بدبختی این است که باز مهمترین دلیلم برای دانشگاه نرفتن هم همین محافظهکاری است و ترس از اینکه نکند بروم دانشگاه و بیخیال رفتن بشوم روزی از تنبلی! فریاد که از شش جهتم راه ببستست... این محافظهکاری!! و از هر طرف خودش را میکوباند توی صورتم و نمیدانم وزن کدام نوعش بیشتر است و باید به حرف احتیاط کدام بروم؟
خلاصه این که جدول مزایا و معایب ذهنی خودم از هر دو حالت را هم کشیدم و باز میبینم که واقعا فواید بالقوهی دانشجو نبودن، که من هنوز فرصت تجربهی آن را نداشتهام بیشتر است، اما باز انگار بیخودی وزن استفاده از فرصت دست داده بیشتر است.. مثل بلیط مفت یک فیلم مزخرف سینما که میرسد دست آدم، به طوری که اگر همان فیلم مزخرف را نروی به هر حال احساس خسران میکنی! غافل از وقتی که دارد مفت مفت با آدم دست تکان میدهد و دور میشود و اعصابی که مالیده میشود و عمر آدم برای لذت بردن از دنیا را کم میکند!
حالا که اینطور شده است، باز من راهی بهتر از در معرض استبداد قرار دادن خودم پیدا نمیکنم!! من همه ی دلایل ذهنی ام را گفتم و دلایل عینی ام را هم در این جدول مینویسم! اگر کسی از اینجا رد شد، لطفا رای بدهد که اگر جای من بود دانشگاه میرفت یا نه؟ کدام محافظهکاری برش غلبه میکرد؟ منی که تقریبا تمام تلاشم را برای «رفتن» و از ارشد رفتن، دارم میکنم!
با سپاس پیشاپیش!
ارشد خواندن | ارشد نخواندن |
مسابقه فوتسال | برنامهریزی تمرین ورزشهای مختلف (فوتسال، رزمی، پینگ پونگ، کوه هر هفته و ...) |
سر کار بودن (به هر دو معنی! بلکه سه معنی!) و برای دو سه روز در هفته برنامه پیدا کردن | تمرکز درسی بر روی امتحانهای زبان تا 4 ماه آینده و نتیجهی بهتر احتمالا |
حمایت مادی و بعضا معنوی برای کنفرانس و ... بعد از گذشتن از هزارخان | زمانداشتن برای فعالیتهای غیردرسی از جمله کنفرانس |
پشتیبانی برای اینکه اگر جای دیگر نشد، مدرکی گرفتن و دیگر کنکور ندادن | زمان یک ماه و نیمه برای کنکور خواندن سال دیگر |
تحمل جمشیدیها در نقشهای گوناگون، و حاجیحیدری و «...» ها در نقش استاد | امکان تداوم حضور در دانشکده در زمانها و مکانها و کلاسها و آدمهای دلخواه! |
پول مفت دادن! (ترم اول یک ملیون و نیم علی الحساب!) | پول داشتن برای سفر و کنفرانس و ... |
هر روز استرس خانمهای پاچهگیر دم در و نگاهِ بعضی مردهای هیز ( ِعلمی-اسلامی) داخل دانشگاهی را داشتن و تحملکردن | سرمایه اجتماعی نداشتن و تبدیل شدن به یک آدمِ «بیکار و الاف» و بیبرنامه حداقل از نگاه بیرونیها (اگر هم یه درصد خودم آدم شم!) |
در بهترین حالت درسها و آدمها و کلاسهای تکراری(که البته واحدهای مطالعات جوانان آدم را مجبور به گذراندن واحد با کسانی میکند که 4 سال از دستشان فرار میکرده!! :| ) به عبارت دیگر سوهانهایی به نام کلاس که حتی نمیشود سرش کار دیگر کرد و چیز دیگر خواند (مثل این 4 سال) چون تعداد دانشجویان کم است و نظارت استاد بالا! | امکان خواندن نخواندههای جمع شده از سالهای دور و نکردههای این 16 سال درس خواندن پیاپی و شرکت در بعضی کلاسهای احیانا خوب دانشکده |
سر شلوغی با چیزهای مختلف و همیشه وقت نداشتن | وقت برای سفر! |
دانشجوی «ارشد» «دانشگاه تهران» بودن و همه ی امکاناتِ این عنوان! (معرفینامه برای مراکز تحقیقاتی) | بعد از شش ماه، از دست دادن هویت دانشجویی و کتابخانه مرکزی و کارت دانشجویی دانشگاه تهران |
1. قبلا فکر میکردم وقتی رای بدم اینطوری مینویسمش: «همچین خعلی ایرانیطور رفتم به جای دوستم رای دادم و حداقل 670 یورو به سرمایه ملی- رفیقی کمک رسوندم! :دی (هزینه رفتن دوستم تا صندوق رای!)
اما وقتی لباس پوشیدم باران فحش و نفرین بود که نصیبم شد! :| و انقدر که فحش خوردم فک کردم لااقل بیام بگم رای خودم بود که هم ارزششو داشته باشه از اینطرف فحش نخورم دیگه! :| (و البته که یک رای واقعا انفدر ارزش بحث کردن هم نداره چه برسه به فحش!! این وسط داییم برگشته بود میگفت لااقل یک تصمیمی میگیری تا شب روش فکر کن بعد انجام بده. و منی که فکر میکنم انتخابات های ما واقعا ارزش تا شب فکر کردن رو هم نداره!!! (ولی چون ما کلا تو زندگی خیلی کارایی میکنیم که ارزششو نداره جهنم اینم روش) یعنی الان نمیدونم که باید بگم این یک رای کوچیک خودم بود یا به جای دوستم رای دادم!
ایده آل خودم هم این بود که چه رای بدم چه نه این یه چیز خیلییییییییییی کوچیکی باشه برام و اونقدر اهمیت نداشته باشه. برای همین رای یواشکی چون این فقط یک حرکته تو هزار تا حرکتی که میتونه انجام بشه یا نشه. لباس که خواستم بپوشم برم بیرون گفتم با هیشکی بحث نمیکنم! (شاید مثلا مثل نماز و روزه ی یواشکی برام باارزش تره، چون انگار نمیخوای تو پاچه ی همه بکنی که کاری که من میکنم از همه درست تره...و خب البته تو همین حرف هم یک همچین چیزی هست!) بعد ولی وقتی شورو کردن فحش دادن، صرفا استدلالای اینورو گفتم! مث دیروز که استدلالای اونورو گفتم تو فیس بوک!! و نکته ی جالب اینکه من دیشب به یکی که مردد بود و نظرش بر رای ندادن بود بیشتر دقیقا شیوه ی خودمو پیشنهاد کردم که به جای یکی دیگه رای بده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! :|
2. برای همین کلا حس یک سوفسطایی حاجی حیدری طوری دارم! هر دو طرف قضیه برام یه طوره و برا هر دو طرف هم دلیل دارم که قانعشون کنم یا نکنم! و انگار خودم هیچ طرفی نیستم :| :| :| بنده ربط ارزشی پسا تحقیقی وبر رو در عمل سیاسی پیاده کرده ام در این لحظه! و البته که "بی طرفی" !! فک کنم در این لحظه عضویتم در شرکت به سطح ویژه ی فکری ارتقا پیدا کرد! (یادم باشه یه ربطیش بدم به اون شخصیت اقتدار طلب و گریز از آزادی و فیلان و اینکه احتمالا الان آمادگی یک رضاشاه رو هم دارم! فقط اینکه قد رضاشاه آدم باشه و شعور داشته باشه طرف به نسبت زمانش! که قطعا کسی الان نداره! )
3. از در خونه که اومدم بیرون پسر همسایه روبروئیمونو که بچگیمون (راهنمایی) با هم فوتبال بازی میکردیمو دیدم که چندین ساله به این بسیج سر کوچه پیوسته و با موتور و چفیه دیده میشه! سلام کرد! منم سلام کردم با شناسنامه ی دستم و حرص خوردم!! انگار دارم به این رای میدم!! (غیر از اینکه خعلی شیک بک عکس بسیار زیبای جناب آقای دکتر جلیلی از کل خونه های کوچه اد چسبوندن رو در خونه ی ما! اومدم بش بگم تو چسبوندی؟؟ احساس کردم گنا داره بچه! :دی )
4. و از در حوزه که اومدم بیرون یارو رئیس بسیج کانتینر سر کوچه رو دیدم که برای اولین بار تو زندگیش یه کت شلوار تنگ پوشیده بود که به تنش زار میزد و خوشحال و خندون با اون کارت آویزون گردنش داشت میرف تو حوزه ! یه لحظه شب رو تصور کردم که اینا دارن رای خط خورده ی منو (یا دوستم رو؟) میشمرن و میخندن :|
5. چند نکته ی انتخاباتی:
- نمیدونم واقعا رو چه حسابی فکر کردم روحانی سیده! و نوشتم سید حسن روحانی :| بعد یهو عمامه ی سفیدش اومد تو ذهنم و فوش دادم به خودم!! :| بعد البته سید رو خط زدم... گفتن واضح باشه اشکال نداره :| امیدوارم اگر احیانا تاش رو باز کردن بخونن!
- اصلا به ما برگه کامل رو ندادند که شماره سریال داشته باشه اینطرفش و بشه عکس گرفت! من عکس گرفتم ولی شماره نداشت! بعد البته از برگه ای که دست خودشون بود شماره سریالش رو نوشتم... خانومه میگفت برای چی میخوای؟ اونیکی خانومه (رای دهنده) گفت میخواد رایش گم نشه!:دی
شماره سریال چند رقمیه راستی؟ من انقد هل هل نوشتم و ترسیدم خانومه نذاره ببینم که رو یک رقمش شک دارم بود یا نه...
اینه:
24/0705283
بین 5 و 2 نمیدونم یک صفر بود یا نه... خلاصه که عکس هم پر! (دوستان حوزهای در بازیابی شماره سریال من یاری رسانند! :دی)
- خانومه گیر داده بود تا نکن! همینطوری صاف بنداز. میگم چرا؟ میگه بهمون گفتن تا نکنین! منم گفتم آخه گفتن تا کنیم ! :| (کلا عمق دموکراسی در این دو جمله رد و بدل شد! :| ) خلاصه که آخری اونیکی گفت دلت راحت تره تا کنی میخوای مخفی باشه تا کن!!!
بعد اومدم خونه وقایع 88 یادآوری شد که کلی دسته دسته رای تا نشده موجود بوده تو صندوق ها! :|
پ.ن: این تفکیک جنسیتی موقع رای دادن همیشه برام جدیده! یعنی من هر دفعه که میام خونه با شوق و ذوق میگم دیدی رایم تفکیک جنسیتی شده؟؟ و همه جواب میدن که همیشه همینطوری بوده! :|
پ.ن 2: وقتی تاکید کردم که انتخابات شوراها نمیخوام رای بدم و هیچ جا اسمم وارد نشه، خانمی که میخواست شوراها رو بنویسه خندید و به بغلیش گفت شما بنویس! اونم خندید! (از این خنده هایی که آدم شکش میشه!) قبلش هم خانمی که میخواست وارد کامپیوتر کنه گفت خب سفید بده اونیکی رو. گفتم نه.. نمیخوام مهر بخوره اصلا. خلاصه... اون خانوم مسئول ریاست جمهوری یه چیز جالبی گفت، گفت چرا هیشکی نمیاد بگه فقط میخوام شورا رای بدم؟ هوم.............................................................................................................................
پ.ن 3: مطلع شدیم رایمون رو یا باطل میکنن یا سیدش رو سعید میخونن!!! :| :| :|، و از طرف دیگه مطلع شدیم که خررررررررررررررررررررررر شدیم و طرف خودش رفته رای داده!!!!!! آقا خب نکنید این کارو یه انتخابات ارزششو نداره خب!!! خلاصه که این به اون در!!!
یک آدمهایی هستند که انگار همیشه هستند و همیشه هم قرار است باشند، ذهنم اصلا نمیتواند تصور نبودنشان را کند، گویی که معجون جاودانگی یافته و نوشیدهاند، برای همین مهم نیست که چند سالشان باشد، هر زمانی که به من بگویند دیگر نیستند، شکه میشوم.
تصویر ذهنی همیشگی ام از او پیرمردی است که وقتی من با خوش خیالی و روزنامه ای زیر بغل از چهارراه ولیعصر میدوم سمت مدرسه، او آرام آرام دارد دقیقا برعکس من در خیابان مصدق حرکت میکند و از روبرو میآید و او آنقدر با طمانینه و من آنقدر با عجله که مجال جرات سلام کردن به خود دادن هم نمیشود. موقع از پله بالا رفتن همیشه کسی باید کمکش میکرد اما اینها هیچگاه برای من زنگ تهدید جاودانگی نبود.
وقتی می گویند که نیست دیگر مهم نیست که اگر بود هم تا بیست سال دیگر هم حتی سلامش نمیکردم، مهم نیست که حتی نامه ها و بیانیه های خوش قلم طولانی اش (اشان) را نمیخواندم... حتی مهم این نگاه کارکردی احمقانه ام نیست که اول شصت سال از سن آدمها کم میکنم که ببینم زمان مصدق چند سالشان بوده و اون موقع چقدر «آدم حسابی» بودهاند...
مهم همین «بودن» است. و وقتی که میگویند نیست، انگار یک بخش زندگی ام گم شده است. یکی مثل پدر. پدر معصوم. کسی که همین که بود انگار هنوز معصومیتی بود.. خب یک جورهایی میشود گفت نهضت آزادی و جبههملی های متاخر برایم نماد معصومیتند. البته من برخلاف جلال دیگر اساسا دنبال سیاست نیستم که حالا بخواهم در آن دنبال معصوم بگردم... اما اینها خودِ معصومیت بودند. کسانی که هیچ گاه در اوج نبودهاند و نیستند و نخواهند بود. گیرم که روزی نخستوزیر و وزیر این مملکت بودهاند اما این برایشان هیچ وقت اوج نبود.کسانی که از سیاست «نفعی» نبردند و نخواهند برد حتی. حتی وقتی یک دورهای مد میشود در روزنامه ها و مجلات از آنها حرف زدن و نقد یا نقدیر کردن. هیچ کدام از این ها برایشان نفعی ندارد. اینها حتی مثل مصدق هم نبودند که هوچی گری بدانند! مظلوم تر از این حرفها بودند. سردسته ی این ناتوانی شاید بازرگان بود و چاقوی بیکارهاش. و همین اوست که نمیگذارد من حتی چند قدم کوچک به تاریخ انقدر معاصر نزدیک شوم و وقتی نزدیک میشوم آنقدر اذیت میشوم که دیگر استاد و خودی و غیرخودی و ... نمیشناسم و همه را میزنم و مقصر میشمارم در این معصومیت ساکت و «نیست» شده.
اما پیرمرد بود، گرچه از همین سنخ معصومان بود، اما او انگار نوع دیگری بود. گرچه اطلاعاتم از او در حد صفر است و نمیدانم چیست که او را برایم «از نوع دیگر» میکند. شاید نگاهش برایم اوج معصومیت بود. معصومیتی که هنوز دست از آهسته آهسته قدم برداشتن، برنداشته.. برنداشته بود؟؟ بود؟ همه ی فعل های این نوشته ماضی بود؟؟ بود؟؟؟ عکس های مراسمی که از دست دادمش را میبینم و با خود میگویم که از این سنخ «یک مشت پیر پاتال» ماندهاند... حالا دیگر انگار همه برایم رفتنی شدهاند.
......
شاید این جاودانگی باید میشکست که من در پی اطلاعات ویکی پدیایی این جملهی با صلابت و پر احساس مصدق وار را بخوانم که «نه پای سفر دارم و دل دوری از وطن، اما دادگاه صادر کننده رای و مسئولان آن را فاقد شرایط صلاحیت قانونی و اخلاقی می دانم.»
یکباره متوجه میشوم که تلویزیون دوباره «روشنتر از خاموشی» پخش میکند. فیلمی به ظاهر دربارهی زندگی ملاصدرا که برای من نقش فیلم شاه عباس داشت! مینشینم به تماشای جنگ ایران و پرتغال و پیروزی ایران و نوستالوژی های کودکی را مرور میکنم و جیغغغغ میزنم که وای!! شاه عباس، چقدرررررررر پیر شده!! قبلا جوانتر بود و یاد لقب شاه عباس دوران راهنماییام میافتم و شروع عشق به تاریخ ام. این وسط برادرم یکهو-مثل همان کودکی که همیشه لج من را در میآورد- میگوید که بله، گویا شاه عباس کلی جنایت هم کرده است. من تایید میکنم و میگویم که آری، نانوایی را در تنور انداخت که نان خوب بپزد (احتکار نکند؟؟)، مرد کبابی را به سیخ کشید که از گوشت کم نگذارد و کم فروشی نکند و ... مادرم میگوید که نه اینها که جنایت حساب نمیشد. یک دوره هی میکشتند «امنیت» ایجاد میشد. و از من تایید... و دست آخر میرویم جای دیگری دنبال «جنایت» های شاهعباس بگردیم...
خب بله... در نظامی که شاخصهاش «استبداد ایرانی» و بیقانونی است گویا اینطور «امنیت» برقرار میکردهاند. میکشتهاند و یک مدتی راحت بودند. امنیت برقرار کردن رضاشاه هم همینطور بود. آنقدر کشت و بست و برد که کسی را جرات ایستادن نبود. (و البته همراه کارهای دیگری که کوتاه مدتی کشتارهای قبلی را جبران میکرد و راههای درازمدت تری هم میاندیشید) با اینکه از این موقعها کم کم «قانون» عملا معنا پیدا کرد، اما استبداد ایرانی از آن به بعد خود را در همان قانون بازتولید کرد. همان قانونی که بعضی ها در برابرش مساویتر بودند. همان قانونی که از همان بدو نوشته شدنش به جای همهی مردم با هم برابرند در آن نوشته شد که همه در برابر قانون برابرند! نتیجه این شد که نه تنها هر روز یک قانون تصویب و اجرا میشد و حتی خیلی قانونها نیاز به تصویب نداشت و فقط اجرا میشد تا همه «قانونی» تحت فرمان باشند، بلکه قانون یک روز اجرا میشد و یک روز نه. قانونی که برای بعضی ها تبصرههایش پررنگ تر بود و همین قانونِ بی قانونی شد قانون. که بر اساس آن باید عمل میشد. اما گویا همان قانونِ بی قانونی برای برقراری «امنیت» کافی بود. و هنوز هم اگر از مردم بپرسید که راه حل مشکلات چیست، میگویند که یکی مثل رضاشاه باید بیاید و یا بدون نام بردن از او کارهای این شکلی و کشتن و خفه کردن و ... را توصیف میکنند.
در چنین وضعیتی عجیب نیست که حکومت هم برای بازگرداندن مشروعیت از دست رفتهاش، برای ضربه نخوردن از همان پاشنهی آشیل حکومتهای پیشین که امنیت باشد، به همان روشهای شبه شاهعباسی و شبه رضاشاهی روی آورد که قبلا جواب داده است. وقتی ساختار کلی نظام تغییر نکرده است و حتی نظامِ بر پایهی قانونش هم بر همان پاشنهی استبداد ایرانی و عمل بر معنای رعب و وحشت میگردد (نه فقط در زمینه ی برقراری امنیت جانی از جانب زورگیران بلکه در هر نوع برقراری امنتیتی از نگاه حکومت!) طبیعی است که اعدامِ ِ دقیقا «قانونی» (و نه مشروع!) منطقی ترین راه پیشِ رو باشد. قانونی که امروز به اقتضای شرایط رخ مینماید و یا «مصلحت» شرایط (و نظام؟) آن را به اجرا میگذارد...
و همین میشود که ما «متجدد» ها با خودمان درگیریم که آیا این اعدام (ها) را باید «جنایت» رژیم حساب کنیم یا نه؟ که هی فکر میکنیم (میکنم!) که حسم دقیقا چه باید باشد. آیا باید برای زورگیر (ها و ...ها) دل بسوزانم و یا به سان روشنفکران دور و بر رضاشاه بر طبل حمایت از جنایت بکویم و به امید درست شدن اوضاع باشم؟
و طبیعی است که جامعهشناسان در خدمت (اهدافِ؟) حکومتاش هم ناراضی اند که چرا از تمامی فرصتهای مادی و معنوی جهت تکهتکه کردن روح و جسم متهمان و خانوادهشان استفاده نشده و «فقط» به اعدام آنان اکتفا شده است و منجر به پیامد ناخواسته شده است. غافل از این که آن راهها برای جایگزینی راههای پیشیناند در جامعهای که بناشده بر همبستگی مکانیکی نیست، نه استفادهی حداکثری از هر آنچه راه ممکن و متصور برای ترمیم وجدان جمعی و تقویت همبستگی مکانیکی که همچنان فرجامی جز پیامد ناخواسته نخواهد داشت. خوب است که حاکمان به جامعهشناسانشان اعتماد نمیکنند که هم باز اشتباههای فجیعتر کنند و هم اشتباهشان را به گردن جامعهشناسی بیندازند...
به دیوارهای کتابخانه مجلس که رسیدم تبلیغ نمایشگاه درباره مدرس در صحن علنی مجلس رو دیدم و در حسرت کلا یک بار دیدن موزه مجلس به خودم گفتم که امروز میخوام درس بخونم! حالا بعدا به موقعی میام!
و توفیق اجباری این شد که پس از جاگذاشتن کارت ملی و دعوای شدید با دربانان کتابخانه و اعصاب خوردی راهی موزه شدم!
و اصلا بگذریم از صحن آرام و نوستالوژیکِ (!!!! یادته؟؟ چقد داد میزدیم با هم به مصدق فوش میدادیم؟؟ :) مجلس مشروطه که میچسبید یک ساعت بی حرکت تویش بنشینی و فقط نگاه کنی در ذهنت...
یک سند اهدایی موسسه مطالعات تاریخ معاصر (یه همچین چیزی) به مجلس هم بود که اسمش را گذاشته بودند ویژگی های اخلاقی و گرایش سیاسی نمایندگان مجلس ششم جهت انتخاب نمایندگان مجلس هفتم برای ارائه به دیکتاتور.. (یه همچین چیز دیگری!)
یک جدولی بود متشکل از لیست نماینده های مجلس شش و جلویش سه ستون دیگر داشت که اولی گویا گرایش سیاسی طرف بود (با گویه های مخالف.موافق/وسط/ مسافر D: ) و ستون دومی و سومی که نمیدانم فرقشان چه بود صفات اخلاقی بود. در ستون دوم برای آدم ها این ها را نوشته بودند:
عاقل، ملی، بدبخت، خودخواه، بامزه، خطرناک، خوب، وسط، ملی، موافق (این سه تای آخریو مطمئن نیستم!)
و در ستون سوم این چیزها:
احمق، موزی، فایدهخواه، منتظر وعده، لجوج، سیاسی، بل، جوان، دیوانه، مجسمه (D:)، جاسوس، بد.
و اما سه صفت مصدق اینها بودند به ترتیب: مخالف، مجنون، ملی!
و کلمه ی مجنون برای هیچ کس دیگری نبود! دارم فکر میکنم که چرا مصدق حتی دیوانه هم نبود و از همان موقعش مجنون بود!!
خلاصه که نویسنده آدمِ آدمشناسی بوده!
اما در مورد سردار اسعد بختیاری خودش را راحت کرده بوده و جلوی اسمش به جای سه صفت نوشته بود: «تا چه فرمایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنــد»! همین شکلی!
خب طبیعتا وقتی مسئول بخش مالی یک سفر تقریبا دولتی ای یک ارتشی بازنشسته باشد همین می شود که همه دادشان بلند میشود که چقدر صرفه جویی!!!
از همان اول همه ی صحبت های تعارفی و کم و کاست ها را ببخشید و فلان را به بقیه واگذار کرده بود( رئیس اداره ی میزبان که اساسا وظیفه اش جز این نبود!!!) و خودش «کارها» را به عهده میگرفت و از مکافات هایی که سر میزبانی ما سرشان آمده میگفت به جایش. اتاق های مهمانسرای بنیاد شهید را که احتمالا به وساطت او به ما سپرده بودند. و او مثلا به جای اینکه مثل بقیه از کمبود امکانات مهمانپذیر و تعارفات در این راستا بگوید از بدبختی جا گیر آوردن در این فصل میگفت. غیر از بقیه «مهمان نواز» ان بود و مثلا اگر یک دلستر دست کسی میداد و او آن یکی دلستر طعم دیگر که آن دستش بود را طلب میکرد پاسخش این بود که «چاق و لاغر نکن بخور دیگه!!» خودش را بالاتر از آن میدید که بعد از این همه رهبری دیکتاتوری سربازان جنگی بیاید و نی نی به لالای ما جوجه فکلی های تازه از تخم در آمده بگذارد!
از همه هم گند اخلاق تر بود. اصلا حرفش را نمیتوانست آرام بزند و حرف عادی اش دادی بود که ما آفتاب مهتاب ندیده ها (!!!!!) موقع دعوا میشنویم. با دختر ها سرسنگین بود و «دختر خانم» صداشان میکرد و آخرش دیگر «دخترم». و با همه ی گند اخلاقی اش البته تا بود همه ی برنامه ریزی ها و چه کنیم چه نکنیم ها با این بود و بقیه ی مسئولان اردو صدایشان در نمی آمد و فقط وقتی نبود اختلاف نظر ها و «دموکراسی» ها بالا میگرفت!!!
همین بود که روز اول وقتی بعد از کلی وقت تلف کردن در این مثلا طبیعت شهرشان نزدیک شب رسیدیم به طاق بستانی که از دور باید میدیدیمش و طبیعتا چیز زیادی دیده نمیشد و این ارتشی بعد نیم ساعت داد میزد که بفرماید برویم، داد من هم سر او رفت هوا که الان چه وقت آمدن اینجاست و چطور میشود سه چهار ساعت برای ناهار وقت تلف کرد آنوقت اینجا را که فقط کرمانشاه دارد نمیتوان دمی ماند و آسائید؟؟ و طبیعتا من همه ی کم تاریخی های اردو را از چشم او میدیدم (و هنوز هم میبینم) و برای همین نگاهم بهش خیلی منفی بود. و صد البته با کلا روز دوم نیامدنش که برنامه کلا تاریخی بود نگاهم تایید شد!
روز آخر در موزه(!!!) ی آثار جنگ با این که قرار بود سرهنگ دیگری بیاید و ازجنگ بگوید، خودش در هر غرفه موضوع را میگرفت و بی آن که کاری به عکس های در و دیوار داشته باشد داستان را از زبان خودش میگفت و درلابلایش خاطرات جنگی خودش را که بیشتر در کردستان بوده . از بمباران میگفت که در آن پدر و مادری را دید که خودشان جایی پناه جستند و بچه شان در ماشین میزد به شیشه از ترس ولی پدر و مادر بیشتر از آن میترسیدند که بروند بچه را بیاورند. و اینجا بوده که فهمیده جان خود انسان از هر چیز مهم تر است و این که میگویند پدر و مادر فداکار و فلان هم حرفی بیش نیست...
و تقریبا ناله ای که از ته دل میزد که هیچ چیزی مهم تر از امنیت نیست و ما انتقاد از دولت (بخوانید نظام) خیلی داریم ولی در برقراری امنیت وضعمان خیلی خوب است. عراقی ها را ببینید که دعا به جان صدام حسین میکنند که کاش بود و با اینکه نمیذاشت نفس بکشیم اما امن بود اینجا. و همینجا بود که سرهنگ امنیت را به آزادی صد البته ترجیح داد و گفت که «کاری نکنیم که امنیت کشورمون به خطر بیفته»!! و منی که اینجا میفهمم که نخیر.. ته تهش جنبشی هم اگر باشد سرنوشتش از کودتای 32 ی توده گریز بهتر نمیتواند باشد اساسا...
و ما و این بحث هایی که جنگ میتوانست بعد فتح خرمشهر تمام شود و نظر شما و دیگر جنگندگان جبهه چه بود و اویی که با «هر کس نظر خودش را دارد» میخواست از پاسخ فرار کند از ما اصرار و از او این پاسخ که «تو دوست داری در اضطراب دائمی زیر توپ و تانک زندگی کنی؟» و این اشاره که «تا یک بمب تهران میزدند آقای ولایتی میرفت رایزنی ولی از بمباران اینجاها..»
و منی که البته هنوز نمیفهمم چطور می شود که هم کربلا رفت و هم بازدید مناطق جنگی... و اساسا چطور میشود مثل این ارتشی کرد جنگ کرده ی دل پر، هر ماه کاروان به عراق برد...یک وقت داشتم فکر میکردم که این ارتشی ها چطور زندگی میکنند؟ دلم خواست بدانم مثلا اگر دختر یک ارتش دیده بودم چطور دختری میشدم؟ (و یک لحظه دلم خواست که میبودم واقعا!!!!) بعد داشتم فکر میکردم که اینها بازنشسته میشوند نمیمیرند واقعا؟ کتاب میتوانند بخوانند؟ میشود بعد از دو پرس گلوگه یک پرس کتاب زد؟ وقتشان را چطور میگذرانند وقتی از آن محیط استبدادی آن نهم در جنگ که یک لحظه خارج شدن از این سیستم مدیریتی مساوی مرگ است، به محیط بیرون می آیند که در آن دیگران را هم باید «خوب» در نظر بگیرند چطور میتوانند زندگی کنند؟ راستی شازده احتجاب که ارتشی نبود هان؟ فقط شازده بود؟!
خلاصه که یک لحظه دلم خواست سربازی ای میرفتم و مدتی زیر دست اینجور «ارتشی» ها می بودم... :\
سوار یک قطار بورژایی کوپهای تبریز بودم در کوپهی مخصوص خانمها. خانوادهای که همراه من بودند ( و البته از یک عضوشان که در کوپهی آقایان بود دور افتاده بود و من به نوعی غاصب جای او محسوب میشدم!! ) مال سه نسل بودند. به تصور من چیزی در مایههای من و مادرم و مادربزرگم که با هم میرویم سفر. یک دختر جوان هم سن و سال خودم با اندکی آرایش و روسری معمولی و مانتوی نسبتا کوتاه، یک مادر شالدار مانتو بلند و یک مادربزرگ چادری.
از بین همهی این خانم ها فقط من روسری ام را درآورده بودم و اندکی پردهی پشت سرم را کشیده بودم و گیرش داده بودم به دستگیره که مثلا پیدا نباشم!! مادربزرگ البته برای حفظ حجاب من وارد عمل شد و پرده را کشید! مادر مخالفت کرد که خیلی دلگیر میشود و در جواب مادربزرگ که اشاره به پیدا بودن(!!) من میکرد گفت که پیدا نیست که!
نزدیک شب که شد یکی در زد و غذا را که برای من (که همراه بلیط غذا خریده بودم) آورده بود از لای پرده آورد تو و گفت کی بود پذیرایی بود؟ (بدون اینکه به درون کوپه دید داشته باشد) و من غذا را گرفتم و او گفت نوش جان!
غذا نوشابه نداشت در حالی که جزو تجهیزات غذا نی بود! (گذشته از آن 5550 تومنی که برای غذا داده بودم!!!) داشتم فکر میکردم که چرا موقع گرفتن غذا نگفتم نوشابه اش کو و اینکه موقع پس دادن ظرف این رو بهش میگم.
غذایم که تمام شد روسری ام را سر کردم به این هوا که الان میآید و ظرف را میدهم. نیومد، گرمم شد، دراوردم باز! بعد از چند دقیقه یکی در زد. مادربزرگ ازش پرسید: چی میخوای و بعد گفت: ظرفو میخوای؟ مادربزرگ رو به من گفت بده من بدم بهش. ولی من باز از لای پرده ظرف را دادم دستش و او باز گفت نوش جان! و من تشکر هم کردم این بار! یک لحظه حس زنان «پردهنشین» تصورات تاریخیمان از قدیم بهم دست داد!! داشتم فکر میکردم اگر هم کوپهای هایم نوشابه نداشتند و به من تعارف نمیکردند، من باید با اون آقا از همان پشت پرده سر نوشابه نداشتن دعوا هم میکردم و دیگر نور علا نور میشد!
_____________________________
به جای پ. ن: (خب در همین لحظه به این گفتهی خودم شک کردم. یکی دوباره در زد که چایی میخورید خانم ها؟ هم کوپه ای ها از همان پست پرده گفتند نه آقا نه! بعد من همون موقع من گفتم که یکی میخورم و به امید یک چای آماده یکی از دکمه های پرده را باز کردم. آقاهه پرده رو زد کنار و نگاهی به کوپه انداخت و گفت 4تایی بیارم؟!!! و من و هم کوپه ای ها گفتیم نه!!! و رفت! برای همین در این لحظه هم بنده با روسری نشسته ام حین گرما تایپ میکنم در آرزوی چای! انگار که (اگر پرده شکنی قبلی را به حساب چیز دیگری نگذاریم!!) دورهی ارتباط بدون چهره گذشته باشد! (K ) )
تنها راه ممکن گویا همین است. و احتمالا تنها چیزی که آدم میتواند به امیدش یک سال دیگر هم تحمل کند. بعد آن یک سال هم اتفاق خاصی نمیافتد. فقط خوبیش این است که میتوانی که امید داشته باشی که بروی.. یک جایی مثل مالزی. یعنی جایی که به آن ربطی نداری. که بعد فقط از آن دور اگر یک وقتی هوس کردی و رفتی فیس بوک و 4 تا عکس دیدی که فلانی فلان د و فلان رفت زندان و فلان آمد بیرون و فلان شلاق خورد و فلان اخراج. دفعات اول ممکن است یک صبح تا ظهر اعصابت خورد باشد، اما همینطور که بگذرد شنیدن هایت هم برایت عادی میشود. همینطور که اخبار بی بی سی اینجا الان برایت عادی شده. اما خوبیش این است که حداقل دیگر از نزدیک جیزی را نمیبینی. و کم کم سیب زمینی میشوی... سیب زمینی تر. نهایتش یک کامنت میگذاری که صحر نزدیک است و فیلان و به امید آزادی وطن... و توهم میزنی که چقدر هم انقلابی ای..
اما حداقلش این است که در این جای جدیدت اگر دیگرانی که در کنار تو زندگی میکنند هم چنین مسائلی داشته باشند ، تو نمیفهمی شان. یا اگر هم بفهمی شان، برایت مهم نخواهد بود. خعلی خوب و از بیرون میتوانی بهشان نگاه کنی و اساسا کاری به کارشان نداشته باشی و یک ذره هم ذهنت را مشغول نکنند.
میتوانی فقط بروی یک جایی که ذهنت مال خودت باشد و بتوانی غرق خیالات و تاریخت شوی و احساس کنی که داری به مملکت خودت فکر میکنی... خعلی هم خوب... خعلی هم جامعه شناس.. تنها راه ممکن همین است...
کلاس جامعه شناسی ادبیات بود. استاد کلاس داشت درباره خوانش ادبی حرف میزد. سوال نگاه بوف کور به زن که به ادعای او جواب های دختر ها در آن با تردید همراه بوده است چون زیاد خط خوردگی دارد و .... همینطور که داشت جواب های مردد را میخواند داشتم فکر میکردم به جواب خودم. که دیدم خودم هم یادم نیست. دلم میخواست بروم برگه ام را ازش بگیرم و بخوانم. که بعد دیدم دارد یک چیز در این مایه ها میگویدکه همه را نمیگویم خیلی مشخص نشود. و بعد نمونه را خواند: «نمیدانم، شاید لکاته، خودتان چه فکر میکنید؟ (بعد همه را خط زده) ....... من اصولا نمیتوانم نگاه یک مرد به خودم را بپسندم.»
همچنان دلم میخواهد بروم برگه ام را ببینم باز!! و بگویم که بابا!! من همیشه خط میزنم. چه ربطی به تردید خانم ها برای نفی خود داره؟ اگر مقایسه کردید با بقیه امتحان های همان نفرات. اگر تعداد نمونه ات را بردی بالا و دریک جامعه ی کم پسر محدود نشدی... اگر متوجه این شدی که اعتماد به نفس پسرهای کمشمار علوم اجتماعی (که سن بالاهایشان بیشتر از سن بالاهای خانم هاست به نسبت) به طرز مرگ آوری بالاست، (یا اساسا اعتماد به نفس پسرا؟!!) همه اینها را که وارد کردی در تحلیلت و کنترلشان کردی... بعد من میتوانم به نتیجه ای که گرفته ای فکر کنم.
من الان میخوام بگم که به هر دلیلی (که من درش خیلی تخصص ندارم) اولا این داده داده ی غلطیه یعنی داده غلط نیست، گزینش داده غلطه و داده خامه و کنترل نشده.(یعنی قابلیت نازش نداره برای یک استاد میانسال جامعهشناسی) هم اینکه تحلیلی که روش شده با داده ی در اومده تناقض داره (یعنی فک کنم اصن همون موقع که من پرسیدم استاد برای خالی نبودن عریضه یه چیزی گفت!!)
سوال من اینه که چرا یک پسر مدرن باید بتواند درگیر نباشد با خودش وقتی میخواد به زنش یا خواهرش بگه لکاته... چرا اون نباید همین مشکلات یک دختر رو داشته باشه؟
الان پسری که میخواهد به این سوال جواب بده دو راه داره: اولاکه باید نگاه را توضیح دهد. این نگاه احتمالا منفی در نگاه اول( یعنی همین کسی که بدون فکر قرار است به سوال پاسخ دهد) را توضیح میدهد. (نمیدانم در این بخش توصیف هم تفاوت هست بین زن و مرد؟ بعد میرسد به بخش پسندیدنش..!! (البته سوال به اندازه ی کافی مسخره و احمقانه هست که طرف را وادارد بنویسد آره از تیک تیکه کردن بدن زن خوشم میاد!) بعد دو راه یا دارد. یا باید بنویسد میپسندم این نگاه منفی را که این یعنی نپسندیدن همسرش یا دوست دخترش (یا کلا اینگونه اندیشیدنش درباره زن) یا خواهرش را. یا که باید بگوید نمیپسندد و همان داستان درگیری با این حقیقت که مگر بوف کور همان برجسته ترین اثر ادبی نیست؟ (اگر اصولا چنین درگیری ای وجود داشته باشد که در من نداشت!! حداقل در این زمینه وجود ندارد. اثر ادبی برجسته که نباید نگاه مثبت داشته باشد که!) یعنی اگر علت تردید دختران را نفی خود و از طرف دیگر برجسته بودن اثر ادبی میدانیم چه دلیلی دارد پسران هم همان تردید را نداشته باشند و قاطعانه نظر بدهند که نمیپسند این برجسته ترین اثر ادبی معاصر را. میخواهم بگویم تردید از آنطرف است. یعنی اگر پسری قرار باشد تردید نداشته باشد باید نگاهش با نگاه صادق هدایت موافق باشد. یعنی بگوید بله همینی که بوف کور میگوید را میپسندم. (و در ضمن دچار تردید هم نمیشوم با فکر کردن به همسر و ... ی خودم!) میخواهم بگویم تحلیلش سر کلاس تناقض درونی داشت.
البته من سر آن طرف قضیه هم حرف دارم. این که به من بگویند فاحشه سنگین تر است یا به کسی که در نگاه سنتی ادعای مالکیت بر من دارد؟ اگر بپذیریم که هنوز نه نگاه لکاته که نگاه «مال من» به زن (و حتی شاید مرد[1]) وجود دارد ، همان چیزی که مثلا بهش میگوییم غیرت.
من میگویم نگاه ما ایرانی ها کلا به وسط متمایل است. برای همین در پرسشنامه ها هم همیشه گزینهی« تا حدی» پرطرفدار است.
کلا به نظرم چنین تفکیک هایی باطل و بیهوده است و به دنبال تحلیل گشتنش..!! این تحلیل من است.
[1] مادربزرگم داشت تعریف میکرد که یک خانمی پدربزرگم را دیده و از مادربزرگم پرسیده این «آقا» ««مال»» شماست؟!!
اصولا راههای زیادی هست برای اینکه آدم یک چیزی را که دلش میخواهد بنویسد ولی ... اش می آید را هی به خودش یادآروی کند که بنویس. اما کار از کار برای من خیلییی گذشته! طبیعتا این اختصاص یک فایل برای مطالب وبلاگ و یا روی دسکتپ که فایده نداشت! این چرکنویس ولاگ هم که پر میشود و هیچ اتفاقی نمیافتد. گفتم شاید در قالب یک پست جواب دهد.
- یک پست درباره ی این که از چه چیز روابطمون کلا متنفرم. درباره این پنهان کاری ذاتی و روابطی که مزر دارند اما مرزشون موقعی مشخص میشن که حریمشون شکسته بشه و کار از کار بگذره و هیچ چیزی هم نمیتونه انباشت بشه این وسط! چی باعث میشه که روابط جدی زود منتهی به
- چرا محافظه کار میشویم و اساسا چی میشه اینقدر حال به هم زن مجبوریم حواسمون به هزار جون حاشیه باشه غیر از اصل ماجرا. و اساسا چرا باید محافظه کار بود و چرا بقا اینجا بیشتر اهمیت داره؟ حد مناسب محافظه کاری کجاست؟ اصلا محافظه کاری برای من یک چیز منفی اه یا مثبت؟
-از سه شنبه که این برادران بسیج گند زدن به مغز و کلا جو دانشکده مون، هی دارم یه چیزایی مینویسم که مرتب نشد که بذارم بعد الان این تریپی بودم که دیگه خوابید و اینا --- بعد الان هی یه خبرایی میرسه که هی مطلب برای پر کردن اون فایل ورده رو بیشتر میکنه...
روزهای گندی دارم کلا... یعنی اعصاب خوردی که هی هم داره خراب تر میشه. و پست هایی که همینطور در فایل ورد میمانند و بالا نمیآیند که درد من را بگویند.. و البته فایل های ورد هم تشان دهنده ی مشکلم نیست.
در واقع نمیدونم مشکل چیه، ولی یه مشکلی هست که هر چی میگذره داره بدتر میشه
نمیدونم از اخلاق گند خودمه یا از چی... ولی احساس میکنم هر چی زمان میگذره و همکاریهام با دوستام (نسبتا صمیمی) بیشتر میشه و اساسا هر چی با آدمها ساعتهای بیشتری رو میگذرونم به جای اینکه مکالماتم باهاشون مکالمات بهتری باشه بدتر میشه. به جای اینکه زودتر حرف هم رو بفهمیم دیرتر میفهمیم. و اساسا خیلی وقت ها نمیفهمیم. ما آدمهایی هستیم که دو سه ساله هر روزمون داره با هم میگذره. و حتی شب هامون. ولی رابطه هامون هی داره بدتر میشه. نمیدونم...
شاید این به رک شدن و بی رودرواسی شدن بیشترمون برمیگرده.. یعنی مثلا باعث میشه اگه قبلا خیلی جاها در مقابل هم (چه نظرات چه رفتارها و ...) سکوت میکردیم و کله ای تکون میدادیم و میرفتیم و یا فقط میشنیدیم ، الان دیگه اون کارا رو نکنیم و موضع صریح تر (و شاید تند تری) در مقابل همدیگه بگیریم.
شاید هم هر چی میگذره داریم بزرگ تر میشیم و این بزرگ تر شدنه داره باعث میشه شخصیت هامون شکل بگیره و خودمون هم هر روز از وضعیت دودلی و میانه فاصله بگیریم و به موضع برسیم. اما سوال اینه که ما که این همه هر روزمون رو با هم گذروندیم چرا با گذشت زمان باید انقدر با هم متفاوت بشیم که حتی حرف هم رو نفهمیم...؟
اینکه تعداد عصبیانیت هامون بیشتر میشه به بیشتر شدن و نزدیک تر شدن روابطمون برمیگرده یا چی؟ یا اینکه بیشتر داریم با هم درگیر میشیم؟ یعنی من نمیدونم این الان چیز خوبیه یا بد؟ نشانه ی خوبیه؟ یعنی که مثلا من داره موضعم مشخص میشه و تو این بحث ها و عصبانیت ها میفهمم که چی نیستم. (اگه بفهمم) یا که نه هر روزی که بیشتر با دوستام هستم در واقع دارم ازشون فاصله میگیرم. سوال اینه که وقتی دارم ازشون فاصله میگیرم به یه چیزی باید نزدیک بشم بالاخره که.... خب اون چیه؟! اصن به چیزی نزدیک میشم یا قراره تو تنهایی خودم بمیرم؟
چرا؟!!
البته یه راه دیگه هم هست برای جواب. کلا روزگار گندیه هی هم داره گند تر میشه. جامعه و الخ... ما هم هی روابطمون داره گندتر میشه....
نمیدونم چیه...
فقط میدونم بهترین ترمم داره میشه بدترینش...
بالاخره برای ما هم یک مشکلی پیش آمد اینجا...
من برای یکی که کارتش کار نمیکرد کارت زدم و البته این کار رو جلوی مسئول تالار عمومی انجام دادم و او بر خلاف همهی دیگر مسئولان، بی اعتنایی نکرد و کارت من رو گرفت و نوشت و ...
اما اعصابم اونقدر که از این دعواها باید خورد بشه، خورد نشد... یعنی احساس میکنم یک حقیقت غم انگیزی که همیشه هم باهاش درگیرم رو کشف(!!) کردم...
نمیدانم به خاطر محترم بودن (یا پیش فرض غلط من مبنی بر محترم بودن) طرف مقابل که رئیس تالار عمومی بود (پورعبادی) یا چیز دیگر، ولی من به شدت با کسی که داشت برای من دردسر درست میکرد احساس همدردی میکردم و فکر میکردم که اگر جای اون بودم هم همین کار رو میکردم. با این حال طبیعتا به خودم هم حق میدادم. قضیه این است که این از معدود مکالمات جالبی بود که در آن میتونستی استدلالهایی رو بشنوی که همه منطقی اند اما هیچ کدام قانع کننده نیستند. ان هم در شرایطی که استدلال کننده و شنونده هر دو هم منطقی اند هم منطقی استدلال میکنند هم واقعا دارند راست میگن و در گفتگوشون به دنبال حقیقت اند. اما نتیجه به نفع هیچ طرفی نیست و هر دو طرف هم اشتباه میکنند و هم راست میگن.
واقعا برایم جالب است که شرایط یک محیط (در این کتابخانه ملی حداقل) به گونهای طراحی شده که به تو اجازهی قانونمند بودن را نمیدهد بلکه برای تو استدلال دفاع از بیقانونی(=به رسمیت نشناختن قانون) را هم میدهد. قضیه اینجاست که قانون اینه که: استفاده از کارت عضویت فقط برای صاحب کارت مجاز بوده و هرگونه جابجایی یا استفاده از کارت دیگران ممنوع می باشد. (به نقل از بند 4 مقررات http://www.nlai.ir/Default.aspx?tabid=1197 )
اما...
اگر کارتت را نیاورده باشی یا گم کرده باشی یا ... خود کارمندان حراست (بستگی به این دارد که آن روز حالشان چطور باشد و کدام کارمند باشد و ...) از آدم کارت شناسایی میگیرند و میذارند بروی داخل. و طبیعتا چون کارت نداری و مامور هم میداند که کارت نداری، مجبوری همیشه از کسی بخواهی که برات کارت بزند. (و همه هم میزنند) اصلا من خودم کارتم گم شده بود و رئیس حراست فقط کارت دانشجوییم رو ازم گرفت دم در(حتی شماره عضویت هم نپرسید) و گذاشت برم تو.
اصلا اینها به کنار، ضرورتا یک نفر برای اینکه بتونه بره و کارت مهمان بگیره باید بره داخل تالار تخصصی پیش مسئول شیفت و یک شخص کارت زننده و خلاف مقررات عمل کنی باید وجود داشته باشه که یک نفری اساسا بتونه اون کارت مهمان بگیره. اصلا بخش اداری کتابخانه که بخشی از مسئولان ارشد کتابخانه هم در آن هستند، بالای تالار تخصصی است، پس کسی که با بخش اداری کار دارد باید وارد خود تالار تخصصی بشود، کما اینکه با اینکه در روزهای عادی بین ساعت 8 تا 2 بعدازطهر بخش عضویت بیرون سالن هاست، اما من برای تایید عضویتم باید آنجا میرفتم و در همان ساعت هم اگر کسی نبود که برایم کارت بزند، نمیتونستم عضو شوم!!
از اون طرف وقتی تالار تخصصی در ازای امانت کتابش، از تو یک کارت شناسایی معتبر(=عضویت کتابخانه ملی، کارت ملی، گواهینامه) به گرو میگیرد،یعنی عملا پذیرفته است که عده ای (که نه کارت ملی همراه دارند و نه گواهینامه) بیکارت در کتابخانه خواهند بود که نیاز به کارت و یک شخص بیقانون خواهد بود. و این عملیات هر روز داره تکرار میشه. مشکلاتی که این گیت ها ایجاد میکنند و باعث بیکارتی میشوند را میتوان در نامه اعضای کتابخانه به رئیس کتابخانه دید: http://nlai.mihanblog.com/post/14
همه ی همه ی اینها را هم که بگذاریم کنار، جالبتر از همه این است که وقتی داشتیم همراه همین آقای پورعبادی مسئول تالار عمومی (به جهت ادامه ی بحث در اتاق مسئول شیفت در تالار تخصصی) از گیت تخصصی وارد محوطه تالار تخصصی میشدیم یک دختری میخواست از گیت رد شود و نمیتوانست، آقای پورعبادی بهش گفت که باید کارت داشته باشی، اون تا اومد بگه که کارتمو دادم فلان جا یکی از پشت زد و پورعبادی گفت آهان حالا رد شید!!
من که وقتی فائزه داشت دعوا میکرد، نرفتم تو، ولی اون میگفت وقتی این قضیه رو مطرح کرده و گفته چرا اونجا گذاشتید که اون شخص از گیت با کارت یک نفر دیگه رد بشه(و احتمالا اگر کس دیگری نبود نتیجتا خودت هم براش کارت میزدی-جمله ی من)، پورعبادی جواب داده که اونجا به من ربطی نداره من مسئول تالار عمومی ام نه تخصصی!!! خب این دقیقا نشون میده که بیقانونی برای مسئول نظارت بر اجرای صحیح قانون پذیرفته شده است.
به شدت احساس همدردی میکردم که با کسی که داشت من رو متهم میکرد. احساس میکردم واقعا خواست درونی و واقعیش اجرای قانون و درست انجام دادن کار خودش در جایگاهی که هست اه و واقعا داره در این راه تلاش میکنه ولی نمیتونه... یعنی با شرایطی مواجه میشه که اون هم شاید مثل ما داره به ما و ظاهرا تخطی کنندگان از قانون حق میده اما نمیخواد به خاطر این حق دادنه از وظیفهی خودش بگذره...
حرفی که آخری بهم گفت هم خیلی جالب بود. گفت من یک گزارشی مینویسم مبنی بر اینکه شما ادعا کردید که ماموران حراست به شما گفتند که کارت کس دیگه ای رو برای ورود استفاده بکنید. اونها هم حتما شما رو خواهد خواست(!!!) تاریخ امروز رو یادتون باشه چیزی برای گفتن داشته باشید! این کار رو برای این نمیکنم که شما رو از بین این همه آدمی که این کار رو میکنند و .. (من در حال سر تکان دادن..) برای اینه که شما دارید سیستم رو زیر سوال میبرید. سیستم حراست رو...
وقتی دوباره به این ماجرای ظاهرا ته تلخ، نگاه میکنم میبینم که همه مون راست میگفتیم و هیچکدوممون هم آدمهای نفهم و بیشعور و بیقانونی نبودیم... اما مجبور بودیم، هستیم، و خواهیم بود که قانون را جدی نگیریم و «قانون» ندانیماش، برای زندگی واقعی... بی قانون نباشی چرخ زندگی نمیچرخد. یعنی نمیتواند که بچرخد، وقتی که حداقل شرایط لازم برای رعایت قانون وجود ندارد و خود سیستم اساسا نمیگذارد که قانونمند باشی. (حالا بگذریم از شرایط به شدت ترغیب کننده به بی قانونی که کم نیستند در دور و برمان...)
«برای روش کتاب نخون، اصلا مهم نیست. فقط جزوه رو خوب بخون از همون سؤال میده!» این مضمون پیامی از جانب شمارۀ ناشناسی بود که در شب آزمون روش دریافت کردم و البته برای من کار از کار گذشته بود چون متأسفانه کتاب را خوانده بودم! و طبیعتاً به نفعم بود که پیام را خیلی جدی نگیرم.برای همین حتی پس از پاسخ به سؤالات نیز هنوز نفهمیده بودم که اگر «خوب» جزوه میخواندم، احتمالاًوضع بهتری میداشتم! این نوشته بیشتر در اثبات همین مدعاست.
منبع امتحان پایانترم،فصول ۲، ۳ و ۴کتاب طراحی پژوهشهای اجتماعینوشتۀ نورمن بلیکی، به علاوۀ مباحث مطرح شده در کلاس بود.به نظر من تعیین نشدن فصل یک کتاب به عنوان منبع امتحانی کار اشتباهی بود. چرا که نویسنده در این فصل دقیقاً در حال پرداختن به مراحل پژوهش و زمینه چینی برای معنادار کردن فصول بعدی است. برای مثال، برای فهم دقیق استراتژیهای پژوهش، قطعاً لازم است که متوجه جایگاه آن در فرآیند پژوهش نیز باشیم.
لازم به ذکر است که از بین منابع امتحانی، تأکید اصلی در کلاس بر کتاب بود و هرگونه مشکل دانشجویان در فهم مطالب کلاسی، سریعاً به کتاب ارجاع داده میشد.با این حال این تاکید اصلاً در امتحان مشخص نبود. اگر کسی فقط سؤالات و جزوۀ کلاسی یکی از دانشجویان خوشنویس را ببیند، میتواند به نسبت وثیق بین این دو پی ببرد.
اینطور به نظر میرسد که معرفی کتاب به عنوان منبع امتحانی تأثیر چندانی در منبع واقعی سؤالات و یا حتی نوع سؤالات(مفهومی یا حافظهای) ندارد. ظاهراًاساتیدتوانایی طراحی سؤال از چیزی غیر از آنچه خود میگویند، ندارند و احتمالاً پاسخ مورد انتظار آنها نیز همانی است که خود گفتهاند! قطعاً دانشجویان نیز از ترفندهای اساتید در طراحی سؤالات بیاطلاع نیستند و طبیعتاً بر اساس همان اطلاعشان عمل میکنند؛ نمونهاش هم همان پیام دریافتی یادشده. بررسی موردی منبع هریک از سؤالات این مسئله را روشنتر میکند. برای پاسخ به سؤال اول که چارهای جز پاسخ بر اساس جزوۀ کلاسی نبود. پاسخ پرسشهای دوم و سوم، هم در جزوه موجود بود و هم در کتاب. منبع اصلی پرسش چهارم نیز مطالب بیان شده در کلاس بود. بنابراین میشد لای کتاب را باز نکرد و نمرهی قابل قبولی از این درس گرفت.
آزمون پایان ترم درس روشهای تحقیق۱، همانند آزمون میانترم شامل ۵سؤال تشریحی نسبتاً دقیق(غیر کلی) میشد. تقریباً میتوان گفت این درس چیزی به نام کارنوشت نداشت و ارزشیابی در این کلاس محدود به آزمونهای میانترم و پایانترم میشد. پرسش پایانی آزمون پایانترم(نشان دادن رویکرد روششناختی یک مقالۀ انتخابی) که در جلسات پایانی کلاس نیز مطرح شده بود، پرسشی از نوع در خانه(take home) به حساب میآمد که تاحدی نزدیک به کارنوشت نیز بود. امتحان میان ترم ۶نمره داشت و امتحان پایانترم ۱۲نمره.
آزمون میانترم به لحاظ نوع سؤالات تفاوت زیادی با پایانترم نداشت؛ اما منبع آزمون میانترم، فصلهای۲ و۳و۵ از کتاب فلسفۀ علوم اجتماعی تد بنتون و یان کرایببه علاوۀ مباحث مطرحشده در کلاس بود. استاد ۵سری سؤال طراحی کرده بود که در هر سری ۳سؤالوجود داشت و استاد مدعی بود که پاسخ این۱۵سؤال(که بعد از امتحان همۀ آنها در کلاس خوانده شد) بهنوعی خلاصۀ مهمترین مباحث مطرحشده تا نیمترم بود. به نظر من تعیین فصل سوم کتاب فلسفۀ علوم اجتماعی برای آزمون میانترم کار بسیار نادرستی بود؛ چراکه بخشهای زیادی از این فصل عملاً برای یک دانشجوی علوماجتماعی کاربردی نداشت و پَر از مثالهای مربوط به حوزههای علوم طبیعی بود که در بسیاری موارد حتی برای ما قابل فهم هم نبود. با توجه به تاریخ برگزاری آزمون میانترم، به جای آن میشد بهراحتی فصل۷کتاب را که مربوط به جامعه شناسی انتقادی است، جزء منابع امتحان میانترم قرار داد تا هم نظم مباحث کلاسی(نیمۀ اول مباحث فلسفیتر، نیمۀ دوم مباحث روششناختیتر) حفظ شود و هم دانشجویان در آزمون پایانترم به ناگاه، با سؤالی کاملاً نظری که تنها منبع آن جزوۀ کلاسی جلسات پیش از میانترم است مواجه نشوند و منبع بهتری برای پاسخگویی به سؤال داشته باشند.
برای بررسی نوع سؤالات به نظر من سؤالهای امتحانی تشریحی را میتوان به ۴دسته تقسیم کرد. ۱. پرسش حافظهسنج؛ ۲.پرسش تحلیلی بر مبنای دادههای عمدتاً حفظی (مانند پرسشهای مقایسهای، اینگونه پرسشها بعضاً حاوی پاسخهای از پیش تعیینشده هم هستند که در سؤال مستتر است)؛ ۳. پرسشهای تحلیلی نظرسنج (که پاسخدهنده در آن میتواند از هر منعی از جمله اطلاعات عمومی خود(!) استفاده کند و معمولاً سؤال حاوی جواب نیست)؛۴. پرسشهای تلفیقی دوگانه (پرسشهایی که ظاهراً حفظیاند؛ اما قابلیت پاسخ تحلیلی یا براساس نظر شخصی هم برای پاسخدهنده میگذارند.) به نظر من هرچه سؤالات، کمتر حاوی پاسخهای یکسان و یکشکل در بین پاسخگویان باشند، ارزش بیشتری دارند.
بر این اساس، اما تمامی سؤالات این آزمون (به غیر از سؤال متفاوت پنجم)،در دستة نخست جای میگیرند. به این معنا که بیشتر پاسخهایی موردی و حفظی طلب میکردند که بدون هیچگونه درک درستی از آن موارد،میشد آنها را بهراحتی در برگۀ امتحانی نوشت. سؤالات حتی از نوع چهارم هم نبودند که اندک جایی هم برای پاسخ تحلیلی بگذارند.
سؤال اول امتحان (توضیح مفاهیم، دیالکتیک، رهایی در دیدگاه انتقادی و منافع معرفتی در نظر هابرماس) به نظرم اصلا مناسب کلاس روش تحقیق نیست و پرسشی کاملا نظری است. این مفاهیم را شاید بتوان بهنوعی مربوط به فلسفۀ علوم اجتماعی که یکی از مباحث مهم در کلاس روش۱است، دانست؛ اما اینگونه مباحث بیشتر در نیمۀ اول ترم پی گرفته میشد. اگر این سؤال یکی از سؤالات نیم ترم بود شاید زیاد نمیشد این انتقاد را بر آن وارد دانست؛ اما چنین سؤالی برای دانشجویانی که درگیر شیوههای عملیتر تحقیق شدهاند (خصوصاً به خاطر سؤال پایانی که باید در روز امتحان تحویل داده میشد) مناسب نیست. به علاوه از آنجایی که کتاب کرایب جزء منابع امتحانی پایانترم نبود (و اساساً برای نیمترم هم چیزی در این مورد، خوانده نشده بود) دانشجویان برای پاسخ به این سؤال عملا باید به جزوۀ کلاسی و خلاصهگوییهای استاد در این مورد اتکا میکردند و منبع کاملتر و موثقتری برای پاسخ به این سؤال نداشتند. این نقد به سؤالات دیگر کمتر وارد است. چون با توجه به مربوط بودن موضوع سؤالات دیگر به کتاب طراحی پژوهشهای اجتماعی، میشد از لابهلای مطالب کتاب نیز جوابی برای سؤال پیدا کرد.
سؤال دوم با توجه به تأکید نیمة دوم کلاس روش تحقیق۱ بر استراتژیهای پژوهش، سؤال نسبتاً خوب و قابل قبولی بود که هم از مطالب بیان شده در کلاس و متن کتاب میشد به آن پاسخ داد. سؤال سوم نیز سؤال مهم و کاربردیای بود که دربارۀ اهداف پژوهش بود؛ اما مانند دیگر سؤالات بسیار حافظهای بود و جایی برای کاربرد ذهندر پاسخ به سؤال نمیگذاشت.
نقدی که میتوان به سؤال چهارم وارد کرد، مشابه نقد سؤال اول است. منبع این سؤال بنیادی، جدولی بود که پس از پایان کلاس در اختیار دانشجویان قرار داده شده بود که البته ناظر به بحثهای بسیار سطحی و کوتاهی بود که در جلسۀ پایانی بیان شده بود.
در نهایت درخشانترین سؤال امتحان، سؤال پنجم بود که به علت زمان کم و نحوة نامناسب اجرای ایده، بهنوعی هدر شد. سؤال تنها ۲نمره را به خود اختصاص میداد که این خود با توجه به بارمبندی سایر سؤالات (هر کدام سه نمره)، میزان اهمیت سؤال و انتظارات طراح سؤال از پاسخگویان را نشان میدهد. این سؤال بهراحتی میتوانست در قالب کارنوشت در اواسط کلاس مطرح شود، نه در حد یک سؤال امتحانی. در این صورت دانشجویان میتوانستند در هنگام آموختن استراتژیهای مختلف، نگاهی نیز به مقالة انتخابی خود داشته باشند. این کار هم میتوانست در فرآیند آموزش نقش مثبتی ایفا کند و هم کیفیت نوشتۀ نهایی دانشجویان را بالا ببرد.
_______________
* بررسی و نقد شیوه ارزشیابی کلاس روش های تحقیق 1 دکتر غفاری، منتشر شده در شماره سوم مجله سره(http://anjomanjameshenasi.blogfa.com/post-17.aspx)
**سوالهایی هم از دکترغفاری پرسیدیم که پاسخ دادند و در مجله موجود است.
خسته ام. خسته. خستهههه. خستهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
یعنی دیگه واقعا به اینجام رسیده. اینجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
هیچ غلطی نکرده نمیکنم و نخواهم کرد!! و دقیقا جالب اینه که به خاطر همین که هیچ غلطی نکردم خستم ...
اصلا نمیفهمم خودمو. میخوام بشینم یه فص خودمو بزنم بیفتم بمیرم بعد هیشکی جمعم نکنه همینجوری وسط کتابخونههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
یعنی رسما وسط کتابخونه نشستم دارم به خودم و کارام فحش میدم. نمیدونم تاثیر این دورکیم لعنتیه که یکی پا میشه میره زلاندنو بعد متحول میشه احساس میکنه دورکیم مهمه بعد ما رم مجبور میکنه دورکیم بخونیم؟!!!
یعنی منرسما از دورکیم متنفرم و میدونید این یعنی چی؟!! خب آدم از دورکیم متنفر باشه از کی میخواد خوشش بیاد؟! وبر؟!! شاید اگه وبر یا یه چیزی بود که یه ربطی به کارم داشت شاید اینقدر...
{هه جالبه... یه کاغذی اومده تو کتابخونه دست به دست که با توجه به نزدیک بودن امتحانات دکتری دکتری تخصصی و ارشد خواهشمند است استفاده از سالن های مطالعه برای تمامی متقاضیان شبانه روزی باشد.. و من هم امضا میکنم!!! خیلی...اه اه حالم از خودم به هم خورد..}
خب تا اونجایی که یادم میاد موقعی که برای حلقه ی دورکیم کاظمی میخوندم تقسیم کار رو انقدر که الان متنفرم متنفر نبودم، خب این ینی که احتمالا یه موقعی ج شناسی دوست داشتم.
بعد آخه وقتی یهو برمیخورم به یه جملش که رسما آدمو میبره تو آسمون انقدر که باحاله و حس میکنی به یه چیز تاریخی ای ربط داره.. باز به خودم امیدواری میدم که نه پس دوست دارم جامعه شناسی.. ولی میبینید خب بازم اینو دوست دارم به خاطر ربطش به تاریخ.. نمیدونم شایدم خاصیت کار اجباری کلاسیه که آدمو متنفر میکنه از اون کاره.. واسه همینه که دانشجوی ترم دو و سه بیشتر از دانشجوی ترم هشتی ج شناسی دوست داره و از خودش راضی تره و امیدوار تر...
آخه چرا الان بعد سه سال.. بعد آدم به این نتیجه برسه که رشتشو دوست نداره؟ یعنی که چی؟!!
خب بعد من خیر سرم چشم بسته رشته انتخاب نکرده بودم از دبیرستان و حتی قبلش ولی بودم تو این دانشگاها و بعضا کلاس ها ، ینی که ج شناسیو «انتخاب» کردم.
هیچ دلیل منطقی ای برای این نفرتم نمیتونم ببینم غیر اینکه آقا من خود جامعه شناسی رو دوست ندارم خب... چرا زوووور میزنی دووووست نداری خب برو یه رشته ی دیگه برو یه چیزی که دوست داری.
خب آدم وقتی یه چیزی رو دوست نداره ، یه چیزی رو باید دوست باشه. یعنی مثلا من قبلا فکر میکردم اجتمالا همشه عاشق تاریخ بودم و نرفتم تاریخ چون پرستیژ جامعه شناسی رو نداشته واینکه بین المللی نبوده مث جامعه شناسی. و واقعا یه مدت تاریخ برام اتوپیا بود... انقدر که خودمو کشتم دو رشته ای شم! (آخرشم به میمنت گم شدن پرونده مان و احتمالا پدیده موش خوردگی نشد!) رفتم دو واحد اختیاری تاریخ برداشتم برای رضای دل خودم! روش تحقیق در تاریخ!!
و همچین به گه خوردن افتادم که بعد از چند جلسه رسما اعلام حذف درس کردم!! یعنی کلاسه انقدر گند زد به همه ی تصوراتم که من همزمان با نمازهای یومیه خدای را شکر میگزاردم که پروندم گم شد...
من واقعا نمیفهمم چرا هر چی دارم از همون سال اول و نهایت دوم تحصیلم تو دانشگاهه.
یعنی حتی موضوع پایان نامه ام هم موضوعیه که ترم 3 میخواستم روش کار کنم و نشد. اصلا نمیفهمم چرا دیگه ذهنم مسئله ساز نیست. هیچی برام عجیب نیست. همه چی عادی و آرومه... یعنی فک کنم نه تنها آدما دیگه حوصله ی من رو ندارن، همونقدر هم ذهنم حوصله ی شک کردن و مسئله و دغدغه داشتن و فکر کردن حتی.. نداره... یعنی شدم این طلایه داران ایده ی بازگشت به دوران طلایی! انگار که بخوام دوباره ترم دو و سه یی بشم... :'(
گاهی اوقات هم احساس میکنم دقیقا از اواسط ترم 4 یعنی موقعی که جمشیدیها شروع کرد موش دواندن در زندگی من و ... به اعصاب من اینطوری شد... یعنی اینکه درگیر حواشی احمقانه ای که مشخصا برام مشکل ساز شد شدم و از کار اصلی خودم موندم و هنوز هم نتونستم برگردم. استدلال مسخره ایه. یعنی اصلا مسخره است که اجازه بدی یک چنین آأم کوچیکی انقدر موثر باشه تو زندگیت.. ولی به هر حال کاریش نمیتونم بکنم دیگه... هیچوقت یادم نمیره که کی مطمئن شدم که میخوام برم... وقتی از مالزی اومدم و خوشحال و خندون!! فرداش پاشدم رفتم دانشکده و حکم یک ترم محرومیت از تحصیلم رو گرفتم و واقعا واسه یه همچین چیز بی اهمیتی که تازه تعلیقی هم شد گریه کردم. و به خودم میگفتم که خب میموندم همونجا دیگه...
نمیدونم
نمیدونم دقیقا کدومشون تاثیر بیشتری داشتن تو رو به انحطاط(!!) بودن زندگیم!!
شاید هم برای این که دیگه دور و برم کسی نیست که هی بزنه تو سر علوم انسانی و جامعه شناسی و اینا یا حرفاشون دیگه انقدر برام کهنه و مسخره شده که انگیزه ندارم!... اصلا ها همین کم کم مهم شدن جامعه شناسی بزرگترین ضربه به من بود!!
ازهمه عجیب تر و احمقانه تر اینکه حتی حوصله بحث کردن (بحث درست حسابی علمی) هم ندارم! اصلا یادم نمیاد آخرین بحث مفیدی که داشتم کی بود! واقعا مسخره است که حتی وقتی کوچکترین حرف جوادی که ذهنم رو قلقلک میده و میخوام باها مخالفت کنم هم نمیتونم یه بحث مفید شکل بدم. یعنی جمله ی اول به دوم خسته میشم و ترجیح میدم قانع شم همینطوری الکی... یعنی چی آخه این چه زندگی ایه...
واقعا به طرز عجیبی به ریحانه حسودیم میشه!! احساس میکنم جرات خیلی از کارا رو ندارم. صاف رفت انصراف داد دیگه راحت
ولی واقعا بدبختی و اوج نا امیدی و افسردگی اه که آدم نه تنها از خودش و زندگی و همه چی دور و ورش متنفر باشه و ناراضی اونوقت هیچ جایگزین و وضیت بهتری هم تو ذهنش متصور نباشه. یعنی اصلا فکر کنم همینه که باعث میشه من انصراف ندم و ریحانه این کارو بکنه. خب یه بخشیش طبیعتا جراتیه که ندارم ولی واقعا اگه میدونستم چیکار کنم قطعا حالم بهتر میشه قطعا انصراف میدادم...
خب من غرهام تموم نشده ولی غرهای اطرافیانم که آرومتر تایپ کن شروع شده و من دیگه نمیتونم غر بزنم!! انگار اونام فهمیدن چقدر عبثه این کار من!!!