این یادداشت را هفته ی پیش یعنی روز برگزاری مراسم خودنمایی به بهانه ی اخراج دکتر کاظمی میخواستم بنویسم ولی خیلی چیزها مانع می شد از این نوشتن:
یکی اینکه یادداشت های آخرم خیلی درباره ی دانشکده شده بود و از آنجایی که هر روز بیشتر از دیروز حالم به هم میخورد از این دانشکده ی مهمان کش فرزندکش گوسفند پرور حامل اندیشه های ببعیسم... خواستم درباره ی دانشکده ننویسم.
و اینکه وقتی آن دانشجوی محترم رفت بالا و گفت ما انتقاد داریم و تا تونست حرف بی ربط زد احساس کردم که معنای واقعی انتقاد رو هم فهمیدم.
و فهمیدم که نباید بیشتر ازین زر بزنم!
و داشتم فکر میکردم که مگر من هیچ موضوعی غیر از این دانشکده ی لعنتی ندارم برای فکر کردن و نوشتن...؟ طی این یک هفته فهمیدم که نه ندارم! و نتونستم خودم رو نگه دارم:
اول که اون عکسای نوستالوژیک رو دیدم ، احساس دیدن جمله ی انالله داشتم بالاش. با این حال خوشحال بودم ازین که یه جنب و جوشی ...یه واکنش نشون دادنی چیزی هست بالاخره...
و جدا منتظر بودم ببینم کی نمیاد!
ولی بد شد... آدم هایی که باید نمی آمدند به جبر محیط آمدند و احساس کردند اگر حرف نزنند عقب میمانند فکر کردند باید یک خودنمایی بکنند و یک افه ی روشنفکری هم بیایند.
بعضی ها هم که از همان اول برای خودنمایی و شیوه های موثر آن و چگونه منت گذاشتن سر مخاطبانی که نمیدانند، برنامه ریزی کرده بودند و یک عده هم انگار که مامور مهر تایید زدن بر حرفهای خودنمایان بودند.
این اسم نبردن هام خیلی از سر خودسانسوری نیست ولی واقعا نمیشود از آوردن اسم بعضی ها گذشت:
من اصلا کاری ندارم که این آقای رئیس دانشکده( که این روزها کاری جز ورانداز کردن و گیر دادن به شال و لباس دخترهای دانشکده ندارند و عرضه و قدرتی بیش از آن هم ندارند انگار) چقدر راست میگفت ولی یک عبارتی هست در ادبیات آنوری به نام "التزام عملی".
آقای دکتر رفتند اون بالا و شروع کردنید به تقدیر از فعالیت های عملیشون در طی سالهای اخیر!
و کلی هم به خودشون افتخار کردند که زیر 4تا یرگه رو امضا کردن! و خیلی چیزهای دیگر که خودتون شنیدید احتمالا!
این سخنرانی گذشت و دانشجو ها و اساتید اومدن حرف زدن و یک سری هم یهو اون وسط پیدا شدن و اومدن که وقت بقیه رو بگیرن و یه خودنمایی هم کرده باشن و بگن ما هم سهیم بودیم در این شکست دسته جمعی و این جنازه ی روی دست مانده.
ساعت نزدیکای 2 شد. مجری سوتی داد و ساعت رو اعلام کرد و گفت که "هنوز چند تا از بچه هایی که قراره صحبت کنند، موندن." و گفت: "فکر میکنم الان کلاسا تشکیل نشن چون استادا اینجان بیشترشون..."
که یکهو رگ غیرت دکتر ترکید و غضبناک برخاسته و گفتند: نه نه کلاس نه و.. (جملات مبهمی از این دست!)
و بی اعتنا به درخواست نکرده ی مجری رفتند...
و درست بعد از ایشان هم استادان محترم یکی پس از دیگری به سان جوجه هایی که باید دنبال مادرشان راه بیفتند وگرنه هلاک می شوند و گربه میخوردشان، رفتند. واقعا اگر فیلم برداری میکردند خیلی صحنه ی جالبی میشد. دکتر آزاد درست کنار دکتر جمشیدیها نشسته بودند و درست پشت سر ایشان خارج شدند(و انگار که از اول جلسه چنین وظیفه ای به ایشان محول شده بود!)
و واقعا اینجا باید بگذریم از دانشجویانی که شاید به علت شدت علاقه به علم(!) نمیخواستند از 5دقیقه از کلاسشان بگذرندو آنها هم رفتند کم کم. و عملا جلسه از رسمیت افتاد و بعد هم تمام شد!
خیلی عصبانی شدم این انگار ضربه ی نهایی بود. یک جوری که همه ی خوشحالی هایم را از دماغم در آورد!
یکی نبود بگوید آخر اگر شمایید یکه تاز عرصه ی حمایت از اساتید دانشکده، اگر واقعا چنانچه میگویید شمایید که اساتید را استخدامی میکنید و ... همه ی این حرفها قبول ولی حالا چگونه است که شما که این همه لطف میکنید و وقت گرانمایه را میگذارید برای این کارها، حاضر نیستید به خاطر جلسه ای که در دفاع از دکتر کاظمی برگزار شده، 5دقیقه بیشتر سر کلاس بمانید و به حرفهای دانشجویانی که حداقل در پی خودنمایی نبودند گوش بدهید؟ (نمیگویم از 5 دقیقه از کلاستان بگذرید چون این این 5دقیقه به راحتی قابل جبران است خصوصا برای کلاسهایی که ساعت 2 برگزار می شوند.) حالا نه این که مثلا بگوید شما در این 5 دقیقه قرار است چه بگویید که به هم زدن چنین جلسه ای می ارزد؟ دلیلی هم نداشت که مثلا بگوید در آن 5دقیقه چه چیزی قرار است به دانشجو اضافه شود و به چه دردشان میخورد حرفهای 5 دقیقه ای؟!
واقعا نشان دادید اصل خودتان را. در عمل نشان دادید میزان صداقتتان را.
شاید این نوشتن من در چنین شرایطی حماقت بزرگی باشد. اینکه هر روز بخواهیم دایره ی حامیان جلوگیری از اخراج اساتید را تنگ تر کنیم قطعا به ضرر همه ی ماست. اما از آدم نا امید هر کاری ساخته است... حالا این که چیزی نیست!
ما اولین کسانی نبوده ایم که استادمان را اخراج کردند و آخرینشان هم نیستیم. نمیدانم قبلی ها چه کردند و بعدی ها چه می کنند. من فقط میبینم. خودمان را. نه اصلا فکر نکنید که آیندگان ما را خواهند دید و از این حرفها. بعدی ها مثل خودمان اند. ایرانی و فراموشکار... ولی فقط برای خودمان برای خودمان متاسفم. که چقدر قدرت تخیل و توهم سازی مان بالاست. توهم قدرت. جلسه برگزار میکنیم فکر میکنیم چقدر کار کرده ایم و میکنیم و خواهیم کرد و چه اتفاقاتی که نمی افتد و چه دنیاهایی که عوض نمیشود... متاسفم خیلی...برای خودم خیلی متاسفم بیشتر از هر کسی...که دارم این چیزها را مینویسم...اینها همه اش از سر توهم است. و بدترین و خطرناکرین چیز همین است: توهم آگاهانه...
سلام
تشکر از حضورت در وبلاگم.
راستی من این سخنانی که در این وبلاگ نوشتی را نه از طریق نقل قول شنیدم و نه خودم حضور داشتم پس
سخنان شما می تونه درست نباشه!
شما کدوم حرفی را برای اینکه قبول کنید خودتان باید از زبان فردی بشنوید و یا خودتان در آن لحظه حضور داشته باشید؟
بهر حال موفق باشید.
بله نوشته های من میتونه درست نباشه و اصلا در دنیای امروز نسبت به همه چیز باید شک کرد. ولی برای فهمیدن درستی یا نادرستی حرف من شما میتونی بیای و از افرادی که حضور داشته اند بپرسی. راه هست برای تحقیق کردن در موردش. اما در مورد پست شما چطور؟ راوی قصه اصلا معلوم نبود کیست و کجاست و از چه جایگاهی حرف میزند. برای همین اصلا قابل تحقیق و ابطال پذیر نبود و ارزشی نداشت. و آن حرفی که من گفتم باور کردم هم صرفا کنایه ای بود که شما نفهمیدید ظاهرا.
سوالی که برای من پیش میاد اینه که اساسا مبنای شما برای قبول کردن یک حرف چیه؟! و انتظار دارید که منطق پذیرش مخاطبان شما چطور باشه؟
بهتره که این بحث در این وبلاگ ادامه پیدا نکنه چون اساسا ربطی به نوشته های من نداره.
(حالم به هم میخورد از این دانشکده ی مهمان کش فرزندکش گوسفند پرور حامل اندیشه های ببعیسم... ) این رو زدم به دیوار ...
همین که این جلسه بالاخره به هر شکلی اتفاق افتاد هنوز خوبه... به قولی اینا روزای خوبمونه هنوز.
به اون جاهاش فکر کن که خوب بوده و خوش حالت کرده. یک قدم هم یک قدمه. نباید نا امید شد.
میدونی... من همه ناامیدی هام رو اینجا میریزم و میرم بیرون!همین
راستی قراره اساسنامه حزب ببعیسم رو هم منتشر کنم به زودی!
سلام دوست جون امیدوارم خیلی پارازیت نباشم وسط بلاگتون!من که جامعه شناس نیستم مثه شماها و طبعا تو جلساتتون هم نبودم فقط خواستم ابراز وجود کنم که نوشته هاتو میخونم و کماکان دوستون دارم(خودت و نوشته هاتو!!!)دلمم برات خیلی تنگ شده خانوم جامعه شناس!هاها الان دوستای جامع شناست به تو ومن میخندن و منو به همتایان روانشناسشون معرفی میکنن!!
علیکم السلام!خوش آمدید قدم زنجه فرمودید خانوم دکتر و ...! نه اونقدرا هم پارازیت نیستی(حداقل نه بیشتر از بعضیا!) ولی پارازیت خیلی خوبه وقت کردی ببین!
ای بابا خانوم دکتر (راستی دقت کردی چه ظلمی در حق شما ها میشه الان هیچ واژه ای نیست که نشونت بده و من باهاش برات تعارف تیکه پاره کنم!) جامعه شناسی از خودتونه!!!! به هر حال جامعه از همون قلب هایی تشکیل شده که شماها قراره عملش کنین!!!
راسی کی جرئت کرده به دوس جون من بخنده... بگو شب با شوریکن نانچیکو و ... برم سراغش!